ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
آریانآریان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

بهانه های زندگیم ملیکا و آریان و آنیتا

یک مامان هستم ک شیطونی دخترا و پسرم اینجا می نویسم

لجبازی تا این حد

خیر سرم یک فیلم می خواستم که ببینم...ملیکایی میرود و تلوزیون را خاموش می کند...می گویم:" نکن مامان! دارم میبینم! "و دنگ!!! چشمش برق میزند که آخ جوووون! همون کلمه! یعنی دقیقا می دانم که توی دلش این را می گوید وقتی از دهنم می پرد که: "نکن" زیر لب می گویم لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود و تلوزیون را روشن می کنم...نیازی هست که بگویم دوباره خاموش می کند؟ از آن بدتر اینکه رویش را می کند به من و کاملا شیطانی طوری می خندد! یک طوری که یعنی:" تو که باز نشستی سر جات! نمیخوای ازم تقدیر به عمل بیاری بابت این کار بامزه ام؟!!" لجم می گیرد...کنترل را بر می دارم...هی خاموش می کند و هی من روشن می کنم...یعنی حدود 20 بار تکرار می کنیم...ها؟ کی آخر کو...
8 مهر 1391

بدون عنوان

مادری کردن اولین چیزی که لازم داره و هر مادری بعد از به دنیا اومدن بچه ش از همه چیز زودتر متوجه ش میشه صبوریه! اینکه صبر کنی...اینکه وقتی خسته ای...بی اعصابی...تنهایی...غمگینی...حتی گرسنه ای یا خوابت میاد...در تمام این وقت ها باید صبر کنی...گاهی دیگه این صبوری کردن بدجور روی مخ آدم میره...یعنی از صبر کردن خسته میشی...دوست داری داد بزنی...حرصت را خالی کنی...بخوابی...بری یه طرفی گم و گور بشی...  برای ما دهه 60ای ها که اصولا تک و توک صبوریم این صبوری وقعا کار سختیه. برای من که کلا آدم عجول و هیجان طلبی بودم این صبوری انگار غیرممکن بود! یعنی توی زندگیم همیشه دوست داشتم صبور باشم و هیچ وقت نبودم! همیشه اون وقتی که عصبانی بودم داد میزدم و ت...
7 مهر 1391

درمان جدید

  من یه کشفی کردم به اسم "خسته درمانی"...   روش اش هم این جوریه که بچه رو یه بار صبح و یه بار هم بعداظهر ببرید پارک و بگذارید تا میتونه بدو بدو کنه... بعدش ظهر و شب، بدون اینکه از سر و کول تون بره وبالا و همه اجدادتون را جلوی چشم تون ردیف کنه موقع خواب، راحت می گیره می خوابه... اون وقت شما هم میتونید تشریف بیارید و با خیال راحت وبلاگ تون را آپ کنید!!!!
7 مهر 1391

عاشقانه هایه مادرانه

  سرم رو گذاشتم روی بالشت کنار سرش. و ملیکایی رو کنار خودم خوابوندم و شیرش میدم وخودم رو زدم به خواب و منتظرم خوابش ببره، برم به کارهام برسم. یواشکی لای چشم چپم که روی بالشته رو باز میکنم. از لای  موهاش مژه هاشو می بینم که بهم میخورن. عین دنگ دنگ ساعت. دوباره شروع می کنه به شیر خوردن و مژه هاش بهم میخورن. کم کم پلکش سنگین می شه و بعد یهویی چشمش رو می بنده. چشم راستم رو هم باز می کنم. نفسم می خوره توی صورتش. فکر می کنم به اینکه این دختر منه. این فسقلی 16 ماهه همه امید من به زندگیه. پوستش رو بو می کنم و نفسم رو توی سینه حبس می کنم. هیچ وقت توی زندگی این قدر احساس خوبی نداشتم.  شیرش رو اروم ول می کنه و از دهنش می اف...
7 مهر 1391

ملیکایه شیطون

سلام دوستایه گلم سلام به تمام کسایی که با نظراتشون به من روحیه می دن و باعث می شن من دل گرمتر واسه دخترم بنویسم امشب اومدم تا از ملیکایی و کارهایی که می کنه بگم : از شیطونی هاش همین بس که دائما جیغ می کشه و یه وقتایی جیغ بنفش می کشه که تا مغز سرم سوت می کشه البته بی خودی جیغ نمی کشه فقط وقتی این کارو می کنه که مطابق خواسته اش کاری رو انجام ندادیم . تو خونه که باشیم به جیغ هاش اهمیت نمی دم واسه همین خیلی کم جیغ می کشه ولی وقتی جایی هستم بخاطر اینکه بقیه اذیت نشن به حرفاش گوش می دم کار دیگه ای که خیلی دوست داره اینکه پاشو بکنه تو کفش و دمپایی من یا بابایی . مخصوصا دمپایی هایی که تو اشپزخونه گذاشتم دائم داره باهاشون بازی می کنه هی یکی رو ...
7 مهر 1391

عکس هایه مسافرت

این دختر قند عسلم در شمال رامسر بعلت سردی هوا مایو تنش نکردم اخه می ترسیدم سرما بخوره ملیکا قبل از سوار شدن در تلکابین رامسر که عکساشو از خاله سمانه می گیرم و تو پستهایه بعدی میزارم ملیکا در شهرکی که مادر بزرگم زندگی می کنن یه عالمه عکس دیگه هم دارم از عروسی خاله الهام تا ... که تو پستهایه بعدی میزارم ...
5 مهر 1391

خاطرات سفر

سلام دوستایه گلم امروز اومدم که از خاطرات سفرمون واستون تعریف کنم 17 شهریور عروسی خاله الهام بود و از اونجایی که خیلی واسم عزیز بود راهی کرج شدیم البته مامان جون اینا و خاله سمانه هم اومدن . ما درست روز عروسی رسیدیم و خونه مادر بزرگم حسابی شلوغ بود ولی مادربزرگم یه اتاق رو واسه ما اماده کرده بود تا ملیکا اذیت نشه اونشب خیلی خوش گذشت جشن زیبایی بود خاله الهام هم قشنگ شده بود تازه اون شب دوستم نازنین هم اومده بود که شادی من رو دو چندان کرده بود روز بعد از عروسی من و بابایی و ملیکا و نازنین رفتیم بیرون و گشتیم و شبش رو هم به همراه خاله سمانه و دایی مرتضی و خاله الهام و اقا ابوالفضل و بقیه رفتیم پارک که حسابی به هممون خوش گذشت خاله الهام و شوه...
3 مهر 1391